پارت : ۵۰

کیم یوری ۲۷ ژانویه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۹:۴۷

هواپیما با صدای خفه‌ای روی باند نشست.
نه اون صدای بلند و مطمئن فرود،
یه لرزش آرام، مثل بیدار شدن از خوابی که هنوز ادامه داره.
شهر ساحلی، با آسمان خاکستری و بوی نمک در هوا،
مثل یه خاطره‌ی نیمه‌فراموش‌شده،
آغوشش رو برای یوری و تهیونگ باز کرده بود.

باد، از لای درخت‌های نخل کنار فرودگاه می‌گذشت،
و صدایش مثل زمزمه‌ی کسی بود که چیزی رو پنهان می‌کنه.


ویلا، با دیوارهای سفید و پنجره‌های بلند،
در سکوتی سنگین فرو رفته بود.
میز شام، با رومیزی کرم و بشقاب‌های چینی،
مثل صحنه‌ی بازجویی بود،
نه یک دورهمی خانوادگی.

پدر یوری ، با صدایی که انگار از پشت سال‌ها تجربه می‌اومد، گفت:
«تهیونگ، ژاپن چطور بود؟ چهار روز ، کم نیست برای کسی که هنوز نامزد هم نیستن؟.»

تهیونگ، با لبخندی که بیشتر شبیه نقاب بود تا شادی، گفت:
ــ راستش آقای عمو… ژاپن معبد زیاد داشت. ما هم گفتیم حیفه آدم بره اونجا و عبادت نکنه. واسه همین چند روز طول کشید… چون خب، هر بار که وارد یه معبد شدیم، مجبور شدیم حسابی وقت بذاریم برای عبادت. البته با هم، چون عبادت دونفره همیشه کامل‌تره ، میدونید که عبادت وقت میبره.

مادر یوری ، با نگاهی که انگار داشت تهیونگ رو می‌کاوید، گفت:
ــ «خوبه به نظر میاد بهت خوش گذشته ، با اینکه منظور واقعی‌ت رو از عبادت نگرفتم ولی امیدوارم هرچی که بوده به یوری هم به اندازه تو خوش گذشته باشه »

پدر تهیونگ سرش رو پایین انداخت و یه لبخند زد و گفت :
« عبادت هان؟ خوبه ...... فقط دعا کن این عبادت ها باعث نشه فردا ، پس فردا مجبور بشیم عروسی رو زودتر برگزار کنیم.»

هیچ‌کس از سورا نپرسید.
هیچ‌کس از اون بوسه‌های لعنتی حرف نزد.
و یوری ، با لبخندی که تهش زهر داشت،
همه‌چی رو قایم کرد.


اتاق خواب، با نور کم و پرده‌های سنگین، شبیه یه پناهگاه بود ، جایی برای فرار، نه برای آرامش.

یوری، با لباس خواب ساتن خاکستری،
روی تخت دراز کشیده بود. موهاش روی بالش پخش شده بودن، و چشم‌هاش به سقف خیره بودن، انگار دنبال جواب‌هایی می‌گشت که هیچ‌وقت گفته نشده بودن.

صدای در، آروم ولی قاطع، مثل ضربه‌ای به دیوارهای ذهنش.

تهیونگ وارد شد.
با تی‌شرت مشکی و شلوار راحتی،
ولی نگاهش،
مثل کسی بود که از میدان جنگ برگشته.

یوری نشست.
چشم‌هاش، خشمگین.
نه از تهیونگ،
از خودش.

+تو چطور جرأت کردی بیای اینجا؟
من هنوزم مطمئن نیستم از حسی که بهت دارم،
و تو،
اون‌قدر گستاخی که می‌خوای باهام بخوابی؟

تهیونگ، بی‌حرکت،
با صدایی که مثل یخ بود، گفت:
ــ مادرت گفت بیام. گفت بهتره امشب کنار هم باشیم. گفت برو عبادت کنید .
بعد لبخند پهنی زد .

+ آه یا مسیح ، تو هنوزم یه معمایی. و من، از حل کردن خسته‌ام.

تهیونگ گفت:
ــ پس بذار امشب، نصفش دور از هم باشه،نصفش توی بغل هم. فقط برای کمی آرامش.

و اون شب،
با فاصله،
با سکوت،
با نفس‌هایی که توی تاریکی گم می‌شدن،
صبح شد.

_________
کیم یوری ۲۸ ژانویه ۲۰۲۳ ، ساعت :۰۹:۲۷
هوا، خاکستری و خنک بود.
صدای موج از دور می‌اومد،
و بوی قهوه توی ویلا پیچیده بود.

یوری ، با موهای شلخته و چشم‌هایی که هنوز خواب‌آلود بودن،
وارد هال شد.
تهیونگ، با لباس رسمی، کنار پنجره ایستاده بود،
و نور صبح،
مثل خطی نقره‌ای روی صورتش افتاده بود.

صبحانه روی میز بود.
تخم‌مرغ، نان تست، مربای آلبالو.
ولی یوری، فقط یه جرعه قهوه نوشید.

مادرش گفت :
« اوه اینجا رو خانم تیپ زدن ، کجا ؟ قراره با تهیونگ بری؟»

+من ؟ نه. می‌خوام یه‌کم تنها باشم.
یه گردش،
یه فکر،
یه فرار.

تهیونگ تیکه‌ی نان توی گلوش گیر کرد ولی قبل از اینکه بتونه اعتراض کنه یوری در رو بست و رفت.
تنها.
با قدم‌هایی که نه از خستگی،
از تردید سنگین بودن.
دیدگاه ها (۱۲)

پارت : ۵۱

پارت : ۵۲

پارت : ۴۹

پارت : ۴۸

پارت : ۳۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط